روزی روزی گاری درختی بود و او پسرک کوچکی را دوست می داشت. پسرک با شاخه هایش بازی می کرد، سیب هایش را می خورد و در سایه اش می خوابید. به تدریج که بزرگ تر شد کمتر با درخت انس داشت…
خاله پیرزن به دیدن دخترش می رود که در سوی دیگر جنگل خانه دارد. سر راهش گرگ، پلنگ و شیر را می بیند. اما، با چرب زبانی از دست آن ها فرار می کند. یک هفته در خانه دخترش می ماند و هنگام برگشت به خانه داخل یک کدوی بزرگ پنهان می شود و پیرزن سالم به خانه اش می رسد...